هوم... دوستت دارم به آواز بلند:)
چرا همه این قدر حالشون خوبه و ما انقدر حالمون بده؟... کجای زندگی رو اشتباه رفتیم که 2ساله آرامش نداریم... این چه امتحانیه آخه خدایا... چه امتحان سختیه که تمومی نداره...
احساس میکنم همین الانه که مغزم منفجر بشه! واقعا دیگه تاب و توان ندارم! مرگ چشه که انقدر ازش میترسیم؟! این دنیا چی داره که چسبیدیم بهش؟...
کاش مثلا میشد فردا صبح از خواب بیدار بشم لباسامو جمع کنم و با یکی دو نفر که راحتم بزنم بیرون! به هیشکی نگم کجا میرم، موبایلی با خودم نبرم و فقط برم... برم و نیام تا وقتی که توان جنگیدنمو پیدا کنم... برم و نیام تا وقتی که وابستگیا نتونن اینطوری خردم کنن...
خدا به خداوتدیت دیگه توان دارم... دیگه حتی نمیتونم دعا کنم چون اصلا نمیدونم چی بخوام... خدایا خودت به خیرش کن... تو رو به عزت و جلالت....
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست...
#سعدی
سهراب یه جایی یه همچین چیزی میگه:
و بگو از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد...
باز خوش به حال سهراب که خواب بود... من بیدارم متاسفانه و این منو خواهد کشت به یقین...
روزای سخت تموم نمیشن که! روزای سخت هی کش میاااان، هی کش میااان... روزای سخت پیرت میکنن... روزای سخت هجوم آوردن و قصد رفتنم ندارن! میگن تاریکترین وقت شب درست قبل از طلوع خورشیده! من هی فکر میکنم دیگه ازین تاریکتر نیست... بعد هی باز تاریکتر میشه... هی سختتر... هی دردناکتر... احساس میکنم میخوام کل زندگیمو بالا بیارم... دوست دارم محو بشم! احساس میکنم زندگی هیچ وقت دیگه درست نمیشه... دارم نا امید میشم...
دیروز بعد از مدت ها خوشحال بودم... به روزهای خوب برگشته بودم... وقتی برگشتم با خودم عهد کردم دیگه آروم باشم! دیگه خودمو ملعبه دست این زندگی نکنم! حالا از صبح که پاشدم مامانم علائم ام اس داره، خواهرم یهو پشت سرش بی حس میشه و دیدشو از دست میده! من؟ من فقط غصه میخورم و گریه میکنم! تا یکم به زندگی امیدوار میشم، بدترش میاد سراغم که چیو ثابت کنه؟!
ازین 2سال پر از مریضی خسته شدم... خیلی... کاش خدا...